افشاگری هولناک یک زن بهایی درباره سران این فرقه ضاله

ساخت وبلاگ

به گزارش حلقه وصل، من اصلا چیزی از معنای بهائیت نمی‌دانستم. نمی‌دانستم که حسینعلی میرزا ملقب به بهاالله تروریست و انسان‌نمای شیطان‌صفتی بود که خودش را خدای خدایان معرفی می‌کرد، ولی آن موقع این حرف که: همه ما برگهای یک درخت هستیم و یا اینکه سعدی گفته است که: بنی‌آدم اعضای یکدیگرند و چیزهای شبیه این برای من که در سنین بیست سالگی بودم بسیار فریبنده بود. فکر می‌کردم بهایی بودن یعنی به همه دین‌های الهی احترام گذاشتن به من نگفتند که بهائیت تمام دین‌ها را منسوخ می‌داند. ۱۲ اکتبر ۱۹۸۴ به این تشکیلات که بعد‌ها فهمیدم فوق‌العاده سری است وارد شدم.

شروع شکنجه‌های شیطانی

پسرم کودکی فوق‌العاده سالم آرام و قوی‌بنیه بود تا آن موقع که حدودا دو سال داشت از شیر خودم او را تغذیه می‌کردم من و پسرم در اتاق محقری که در واقع یک استودیو بود زندگی می‌کردیم زندگی بسیار مشکلی داشتیم، ولی خوشحال بودم که صحیح وسالم هستیم بعد از پیوستنم به فرقه شیطانی بهائیت تن‌ها چیزی که همسر منصوری اصرار داشت بداند این بود که شب‌ها هنگامی که من برای رفتن سر کار از منزل خارج می‌شوم چه کسی نزد فرزندم می‌ماند. او یک روز که کارم تعطیل بود مرا برای شام دعوت کرد و پس از شام از من خواست از آنجا که دیروقت است با فرزندم همان‌جا بخوابم آن قدر اصرار کردند تا قبول کردم مهین محل خوابیدن مارا در کنار دخترش رویا و در اتاق او قرار داد به محض آنکه خواستیم بخوابیم مهین در را باز کرد و از من خواست پسرم را به او بدهم با خود فکر کردم که این زن نازنین! می‌داند تمام هفته کار می‌کنم و خسته می‌شوم می‌خواهد امشب کمی راحت بخوابم و استراحت کنم! مهین پسرم را که آرام بود اندکی بعد با خود برد ناگهان صدای‌گریه فرزندم را شنیدم که از آپارتمان روبرویی می‌آمد (منصوری یک آپارتمان هم داشت که مقابل این آپارتمان بود) کمی بعد صدای‌گریه قطع شد بعد از حدود دو ساعت مهین بچه را آورد و به من پس داد. آن‌ها نقش خود را خیلی ماهرانه بازی می‌کردند که اصلا به ذهنم خطور نمی‌کرد نیت بدی داشته باشند. من که در یک خانواده مذهبی تربیت شده‌ام و از چنین چیزهایی بی‌خبر بودم بعدا فهمیدم که فرزند دلبندم آن شب لعنتی از سوی منصوری مورد تجاوز قرار گرفته است.

ماهیت کثیف منصوری

او آدم کثیفی است که قبل از انقلاب در خرمشهر به یک کودک تجاوز کرد وآن بچه در بیمارستان بستری شد منصوری را به زندان انداختند، اما با نفوذی که بهایی‌ها قبل از انقلاب در دستگاه حاکمه داشتند او را از زندان آزاد ساختند و برای نجات وی از انتقام‌گیری خانواده کودک قربانی به یونان فراری‌اش دادند. او بچه‌های معصوم و بی‌گناه زیادی را به همین شکل مورد شکنجه قرار داده است همه بهایی‌ها حتی مرکز بهائیت بیت‌العدل وحشیانه اطلاع کامل دارند و آن را مخفی می‌کنند. نه آن‌ها و نه هیچ بهایی دیگر در مورد منصوری به من هشدار نداد چرا که آن‌ها حق امر به معروف و نهی از منکر ندارند در کتاب «نظر اجمالی» میرزا بها می‌گوید: «حق اعتراض و، چون و چرا و امر به معروف و نهی از منکر از اشخاص نسبت به اعمال دیگران سلب شده و فقط محافل روحانی یا بیوت عدل حق حاکمیت بر نفوس داشته و مربی و مراقب اشخاص هستند» شاید هم می‌خواستند من از خطر منصوری مطلع نشوم تا این شیطان کثیف با فرزند من مشغول باشد و به کودکان آن‌ها دست‌درازی نکند. این شیطان خبیث آنچنان نقش خود را ماهرانه بازی می‌کرد که کمتر کسی می‌توانست به دروغ بودن ادعاهایش پی ببرد همین‌طور که وسط اتاق نشسته بود ناگهان بلند می‌شد می‌ایستاد و به خودش حرکتی می‌داد و می‌گفت: شما یک بوی معطر بهشتی را احساس نکردید؟ و بعد‌ها فهمیدم که همین آدم در آتن به غیر از کودک من به دو کودک دیگر نیز تجاوز کرده است ولی آن‌ها بزرگ‌تر بودند و می‌توانستند هر اتفاقی می‌افتد به پدر و مادرشان بگویند تا از تکرار آن جلوگیری شود.

ادامه شکنجه‌ها

یک روز قرار بود برای کار مهمی از خانه خارج شوم «رزا» به عنوان اینکه پسرم تنهاست به خانه‌ام آمد پس از خروج از منزل و طی مسافتی متوجه شدم که تاریخ را اشتباه کرده‌ام و باید روز دیگری برای انجام آن کار بروم در برگشت وقتی مقابل خانه رسیدم دیدم مهین و رزا دارند اطراف را نگاه می‌کنند آن‌ها وقتی مرا دیدند دست‌پاچه شدند. مهین گفت: کلید خانه را جا گذاشته‌ایم و آمده‌ایم اینجا تا کلید رزا را بگیریم، اما منصوری رفته منزل شما تا از دستشویی استفاده کند آن‌ها مدتی مرا جلوی در ساختمان معطل نگه داشتند بعد هم رزا با انگشت‌هایش ضربات کوتاهی به در زد و شهاب منصوری بیرون آمد و بدون اینکه به من توجهی کند فورا از محل دور شد. وقتی وارد اتاق شدم پسرم گوشه تخت افتاده و صورتش سفید شده بود.

بعد از آن روز دیگر منصوری را در خانه خود ندیدم چرا که رزا توانسته بود کلید یدک مرا بدزدد و شب‌ها که من بی‌خبر از همه جا سر کار بودم منصوری به منزل ما می‌آمد و کودکم را مورد آزار قرار می‌داد.

از خواب غفلت بیدار شدم

وضع کودک دلبندم عادی نبود رنگ و رویش زرد شده بود وهیچ وقت نمی‌خندید. رشدش متوقف شده چیزی نمی‌خورد شبیه بچه‌های عقب‌مانده شده بود همیشه نا‌آرام بود وحرکات و رفتار غیرعادی داشت نمی‌توانست یک جا بند شود فرزندم تا پنج سالگی حرف نزد عصب بینایی‌اش صدمه دید و یک چشمش کور شد سیستم اعصابش به هم ریخت و صورتش کج شد همه این‌ها نتیجه اعمال وحشیانه منصوری بود. آخرین باری که به خانه منصوری‌ها رفتم بعد از ناهار مهین برای من چای آورد و بعد هم جداگانه برای بقیه در یک سینی چای آورد. آن روز منصوری اصرار کرد به شهر بازی برویم او و زنش گفتند که از پسر من مراقبت می‌کنند با دختر‌ها و پسر خانواده منصوری به شهر بازی رفتیم در حالی که من سرگیجه گرفته بودم و پاهایم روی زمین بند نبود احساس سبکی می‌کردم.

همان جا بود که رویا دختر بزرگ منصوری در یک فرصت مناسب یواشکی در گوش من گفت: «باید به خانه برگردی و بچه ات را با خود ببری»، اما رزا و میترا و شیوا با خنده و شوخی تا ساعت ۱۱ شب مرا نگه داشتند.

مداح این مراسم...
ما را در سایت مداح این مراسم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد صدوق hvasl بازدید : 202 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 16:52